فرهنگ امروز به نقل از روزنامه شرق:
ارنست نولته، چه با نظریه او موافق باشیم و چه مخالف، روایتی از برآمدن فاشیسم ارائه میدهد که یکی از مناقشه برانگیزترین تحلیلها درباره فاشیسم است. این روایت در چندین اثر او بسط مییابد و از آنجمله «جنبشهای فاشیستی». اگر بخواهیم به صورت موجز به کلیت نظریه او دست یابیم میتوانیم به مشخصاتی که او برای فاشیسم برمیشمرد رجوع کنیم. او شش شاخصه را از اهمیت بیشتری برخوردار میداند؛ شاخصههایی که کلیت آنها برای نمایانکردن منحصربهفردبودن این پدیده جدید کفایت میکند. این شاخصهها تماما در سراسر اروپا مشترکند و صرفا منحصر به یک کشور نیستند.
۱ فاشیسم در زمینه سختترین بحرانی که نظام لیبرالی تا آن زمان به خود دیده بود پدید آمده بود. این بحران نه از درون یک شکست بلکه از درون پیروزی اغراقآمیزی سر برآورده بود. از دهههای پیشتر، میشد پیشبینی کرد که روزی تودههای وسیع «سرخ» و «سیاه» (یعنی سوسیالیستها و کاتولیکها) در حیات سیاسی پدیدار خواهند شد. چنین چیزی اصلا قانون نظام لیبرالی بود، حال خواست و آرزوی بسیاری از لیبرالها ممکن بود چیز دیگری باشد؛ لیبرالهایی که دوست داشتند تدابیر سرکوبگرانه موقت را به نهادهای دائمی تبدیل کنند.، اما راهی که با اصلاح نظام انتخاباتی در سال ۱۸۸۲ آغاز شده بود ادامه پیدا کرد، چنانکه نخستین انتخاباتی که تقریبا براساس حق رأی همگانی بود در سال ۱۹۱۳ برگزار شد و نظام انتخاباتی تناسبی، از سال ۱۹۱۹، گام دیگری بود در همین مسیر، اما این مسیر در مدتزمانی بیشازحد کوتاه و همزمان با رویدادهایی بیسابقه به بار نشسته بود. به این طریق، آنچه مدتها انتظار تحقق آن میرفت، با جهش از روی چند پله و بدون برخورداری از فرصت کافی برای سازگارسازی تحقق پیدا کرد. نتیجه این شد که گروههای بزرگ در درون پارلمان، بهجای تلاش برای همکاری، در جهت فلجسازی متقابل با یکدیگر مؤتلف میشدند. در فضایی که در نتیجه این فلجسازی متقابل ایجاد شده بود، فاشیسم شکل گرفت.
۲ فاشیسم بلافاصله بعد از جنگ زاده شده بود و در ابتداییترین شکل خود هیچ نبود مگر اتحاد شرکتکنندگان در جنگ برای دفاع از اهداف همان جنگی که در مقابل آن مخالفت بسیار گستردهای صورت میگرفت. نیروهایی از نظامیان داوطلب به این فاشیسم اولیه پیوستند. همین امر فاشیسم را به شکل سرنوشتسازی تقویت کرد. فاشیسم خود را براساس الگوی نظامی سازماندهی کرد: عضویت در حزب و تعلق به گروههای مبارزاتی از همان ابتدا یکی بود، اصل رهبری از مناسبات نظامی میآمد، جلال و شکوه رژهها نیز به همین سیاق.
۳ نسبتی که میان فاشیسم و بورژوازی برقرار است نسبت عجیبی است: نوعی همذاتی ناهمذات. فاشیسم خود را به پیشقراول خواست اصلی بورژوازی بدل کرد: مبارزه با تکاپوهایی که با هدف انقلاب مارکسیستی و بر ضد کلیت جامعه بورژوایی صورت میگرفت، اما فاشیسم این مبارزه را با روشها و نیروهایی پیش میبرد که در سنتهای فکری و حیاتی بورژوایی ناآشنا به نظر میرسید. این عدم قانونمداری فاشیسم هیچگاه در مطبوعات بورژوایی با تأیید اصولی روبهرو نشد، بلکه حتی انتقادات تند و تیزی از آن صورت میگرفت. کادر نیروهای مبارزاتی فاشیسم نه از بورژوازی بلکه از اقشار حاشیهای مشخصی در خردهبورژوازی تشکیل میشد: یعنی از «پیادهنظام مزدور» و آندسته از جوانان دانشگاهی که روحیات خردستیزانه داشتند. مخارج مالی آنان را بیشتر بزرگملاکان تأمین میکردند تا صاحبان صنایع. بخشهای زیادی از بورژوازی همواره ضدفاشیست باقی ماند و برخلاف آن، سازمانهای مهمی از جامعه کارگری خیلی زود با موسولینی و بیش از آن با دانونتسیو، ارتباط برقرار کردند. شاخصه جامعه لیبرال از جنبه خطکشیهای سیاسی - یعنی اینکه خطوط جداکننده سیاسی تنها کمابیش در روند کلی خود با ساختار طبقات اقتصادی انطباق دارند، ساختار طبقاتیای که خود نیز در درون سیال و درهمرونده است - در فاشیسم نیز خود را حفظ کرد، چنانکه لایه رهبری و جامعه هواداران فاشیسم بسیار بیطبقهتر (یا به تعبیر بهتر، بسیار پرطبقهتر) از آن چیزی بود که نظریه مارکسیستی میتوانست اجازه دهد.
۴ فاشیسم قرابت خاصی با مخالف و رقیبش دارد. شمار زیادی از برجستهترین رهبران آن پیش از جنگ از سوسیالیستهای انقلابی و سندیکالیستها بودند. موسولینی باافتخار و البته به دلایلی خود را پدرکمونیسم ایتالیا احساس میکرد. اکثر قریببهاتفاق این مردان نه فاسد بودند و نه اهل رشوهگرفتن، بلکه آنان در موقعیتهای مشخص، خصوصا در زمان آغاز جنگ، با دلایل احترامبرانگیزی تصمیماتی متفاوت با تصمیمات رفقایشان گرفته بودند. خروج آنها از زیر پرچم سوسیالیسم خود در حکم علنیشدن بحرانها و تضادهای درونی سوسیالیسم بود. البته آنها بخش بسیاری از اعتقادات و باورهای قدیمی (یعنی سوسیالیستی) و بخشی از هواداریها و شور و هیجان پیشین خود، خصوصا تجربههای خود در برخورد با تودهها را به درون جنبش جدید آورده بودند. با حضور آنها استقلال فاشیسم از بورژوازی بسیار برجستهتر شد. نتیجهگیری نظریه کمونیستی که فاشیسم را ماهیتا عامل و کارگزار بورژوازی معرفی میکند، تنها تا آنجا منطقی و پذیرفتنی است که در نظر داشته باشیم رهبران فاشیست هیچگاه نمیتوانستند از پی آن برآیند که با سلب مالکیت از بورژوازی خود را جایگزین آنها کنند، اما در هیچجای دیگر عدم انطباق لایه رهبری فاشیسم با بورژوازی به اندازه فاشیسم ایتالیا روشن نبوده است.
۵ فاشیسم ایتالیا، ناسیونالیسم ایتالیایی را که از مدتها پیش پدیده شناختهشدهای بود به دست گرفت و آن را به نقطه اوج عملی رساند، اما نه ناسیونالیسم ماتسینی بلکه ناسیونالیسم امپریالیستی انریکو کرادینی را. این همان ناسیونالیسمی بود که وقتی پای مناطق تیرول جنوبی یا ایستریا به میان میآمد، دیگر به هیچ اصل وجدانیای پایبند نبود؛ رم باستان را الگوی ایتالیای جدید معرفی میکرد و دریای مدیترانه را «دریای ما» میدانست.
۶ گرایش به ایدئولوژی نیز در مراحل آغازین تکوین فاشیسم ایتالیا قابلشناسایی بود، با آنکه فاشیسم خود را مصرانه جنبشی غیرنظری و تجلی اقدام محض معرفی میکرد. فاشیسم از آنجا که در رفتار عملی خود و برخلاف میل اصلی موسولینی نهادهای متعلق به جناح سوسیالیسم اصلاحطلب را در فهرست لشکرکشیهای تخریبی خود قرار داده بود، مجبور بود مفهومی حتیالمقدور بسیط از «مارکسیسم» را به وجود آورد و مارکسیسمستیزی خود را در برابر نظام لیبرال قرار دهد؛ نظام لیبرالی که زمینه رشد مارکسیسم را فراهم آورده است. فاشیسم از دیگرسو، باید مارکسیسمستیزی خود را تا اعماق تاریخ بسط میداد و به این شکل به یهودستیزی و نوعی کاتولیکگرایی ضدمسیحی نیز نزدیکی میجست. این گرایش سالهای متمادی در ذهن موسولینی باقی ماند و وجود آن را انکار نمیتوان کرد. از آنجا که این گرایش بههیچعنوان صرفا ملی نبود، این امکان منتفی نبود که روزی این ایدئولوژی خود را از پیوستگی به ملت جدا کندسازد.
مأخذ: جنبشهای فاشیستی، ترجمه: مهدی تدینی، ققنوس، ۱۳۹۳، صص ۹-۱۰۵
نظر شما